روزانه نویسی

روایت یک تلاش برای زنده موندن!

تبلیغات تبلیغات

دماوند

تابستون امسال نزدیک ۲۰ تا قله رفتم... و امسال برای اولین بار دماوند هم رفتم. حس جالب و متفاوتی داشت دوسش داشتم و البته از خود دماوند هیچ حسی نگرفتم... بیشترین حس مثبتی که گرفتم از بارگاه سوم بود معاشرت با آدم‌ها از شهرهای مختلف اینکه بعد از صعود در حالیکه هیتلر رفت بخوابه و من مجبور شدم کیسه خواب خودم رو بکشم روش چون از سرما می لرزید... وقتی دیدم خودم نمیتونم بخوابم رفتم بوفه عجیب سرما نشسته بود به تن و جونم و می لرزیدم.
ادامه مطلب

کشتی صبا

یکی از روزهای بیست و نه سالگی در حالیکه از نظر کاری و روابط در گه ترین و نامعلوم ترین حالات ممکن بودم؛ تنهایی اومدم باز کوه! و در حالیکه مغزم از شدت فکر کردن و پیچیدگی داستان‌ها کشش نداشت یک جایی ایستادم و گفتم ولش کن! یه چیزی میشه دیگه! تو راه برگشت وقتی از کنار پارکی رد میشدم و صدای جیغ و هیجان آدم‌ها رو تو کشتی صبا شنیدم راهمو کج کردم سمتش و با اینکه چند سالی بود سوار نشده بودم و با اینکه تنها بودمو دیر بود و حتی همه اونایی که سوار شده بودن پسر بودن و
ادامه مطلب

وبلاگ های پیشنهادی

جستجو در وبلاگ ها